فاصله دختر تا پیرمرد یک نیمکت بود، روی نیمکتی چوبی رو به روی یک آب نمای سنگی..!! پیرمرد از دختر پرسید: غمگینی دختر: نه، مطمئنی دختر: نه، چرا گریه میکنی؟! دختر: دوستام منو دوست ندارن ! چرا ؟! دختر: چون قشنگ نیستم! ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تاحالا دیدم! دختر: راست میگی؟ آره از ته قلبم. دخترک بلند شد و پیرمرد را بوسید و بطرف دوستانش دوید.. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش رو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: