حکایت
فاصله دختر تا پیرمرد یک نیمکت بود، روی نیمکتی چوبی رو به روی یک آب نمای سنگی..!! پیرمرد از دختر پرسید: غمگینی دختر: نه، مطمئنی دختر: نه، چرا گریه میکنی؟! دختر: دوستام منو دوست ندارن ! چرا ؟! دختر: چون قشنگ نیستم! ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تاحالا دیدم! دختر: راست میگی؟ آره از ته قلبم. دخترک بلند شد و پیرمرد را بوسید و بطرف دوستانش دوید.. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش رو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!


نظرات شما عزیزان:

باران7
ساعت11:16---18 ارديبهشت 1393
نميدونم دربارش چي بگم وقتي خوندم دلم گرفت

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 16 ارديبهشت 1393برچسب:, | 11:26 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پاتوق مقالات شما