دلم روشنایی می خواهد ..
دلم می خواهد بنشینیم روبروی هم در دو سوی این میز کوچک چوبی
زیر روشنایی و گرمای این گرد سوز و فقط به هم نگاه کنیم.
وقتی نگاهت خورشید می شود و دریای دلواپسی هایم را بخار می کند
وقتی سوسوی همین شعله ی لرزان، شاعرت می کند
واژه هایت پرنده می شوند و روی درخت رویا هایم خانه می کنند،
انگار دوباره تو را پیدا می کنم
راز بودن مان را کشف می کنم
اصلاً بیا تو در سایه ی این روشنایی لرزان، شاعر شو ..
من هم با فنجانی چای گرم،
پشت این میز کوچک چوبی خیره می شوم به نگاه شاعرانه ات ..
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: