کاش روانشناس نبودم!


 

گاهی وقت ها در کنار خانواده ات هستی و از زندگی لذت می بری، گاهی در گوشه ای از یک رستوران نشسته ای و منتظری تا غذای لذیذی که سفارش دادی را برایت سرو کنند، گاهی در پیاده رو از دیدن خنده های دختر و پسر جوانی که قدم زنان دست هم را گرفته اند لذت می بری، گاهی دوست داری تنها در گوشه ای از شب، آسمان را به نظاره بنشینی.

 

 

 

اما درست در لحظه ای که در کنار خانواده هستی و از زندگی لذت می بری، یادت می افتد که صبح یکی از مراجعانت می گفت که خانواده شان از هم پاشیده و پدر و مادرش هر کدام در گوشه ای از شهر زندگی می کنند، درست همان موقعی که منتظر غذا در رستوران هستی یادت می افتد که زنی دیروز می گفت که شب ها منتظر شوهرش می ماند تا با هم غذا بخورند ولی شوهرش خیلی وقت ها نمی آید؛ «نکند با کس دیگری ارتباط دارد!؟»، درست همان موقع که خنده های دخترکان و پسران جوان را در پیاده رو می بینی یادت می افتد که هر هفته چندین مراجع می بینی که ارتباط های پر تنش و بی هویتی را تجربه می کنند و درست همان موقع که در گوشه ای از شب نشسته ای و از بیکران تاریک و روشن آسمان لذت می بری، یادت می افتد که یکی امروز می گفت شبها خوابش نمی برد و به این فکر می کند که دنیا ارزش زندگی کردن ندارد.

 

 

 

و کاش روانشناس نبودم، تا از تنهایی مردی که تمام خانواده اش را از دست داده غصه نمی خوردم، تا باور می کردم که شوهری تا آخر شب خواهد آمد و این زن را خواهد بوسید و با لبی خندان و اشتهایی کم نظیر شام خواهند خورد، کاش روانشناس نبودم و از عشق بازی های مخفیانه زوج های جوان در تاکسی و مترو و سینما لذت می بردم و نمی ترسیدم از اینکه فردا یکی از همین دخترها و پسرها مراجعم باشند، که «رهایم کرد و رفت»، که «فقط به رابطه ی جنسی فکر می کرد»، که می گفت خانواده ام با ظاهرت مشکل دارند، که نگران نبودم از اینکه یکی از همین دخترها و پسرها، فردا در اتاق درمان چشم هایش پر از اشک شود و در زیر تاریک و روشن آسمان شب، به این فکر کند که کجای آرزوهایش ایستاده و کجای این زندگی ارزش زنده بودن دارد.

 

کاش روانشناس نبودم تا مجبور نبودم هر روز قصه ی پر غصه از زندگی آدم هایی که تنها مانده اند، آدم هایی که خیانت دیده اند، آدم هایی که در حال جدا شدن هستند، آدم هایی که شب ها زیر تاریک و روشن آسمان، به تاریکی زندگی فکر می کنند، بشنوم و وقتی زمان جلسه درمان تمام شد، بی تفاوت جلسه را خاتمه دهم و سری به کیوسک روزنامه فروشی بزنم و روزنامه ای بخرم و وانمود کنم که قیمت ارز و سکه از قیمت زندگی آدم ها با ارزش تر است.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 21:31 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پاتوق مقالات شما