مردی در جنوب شهر

در جنوب شهر، مرد تنهایی زندگی می کند. آنجا که فاصله فقر و آرامش، چند متری تا سرِ کوچه و ساقی های مخدر فاصله دارد، آنجا که موتورهای سی جی حکمرانی می کنند و هیکل های باد کرده از عرق سگی. آنجا که زن ها رویاهایشان را در شبکه های ماهواره ای جستجو می کنند و دخترانی با سینه های تازه رسیده و ملقمه ای از ماتیک جیغ و لباس هایی بی شکل در کوچه های پرسه، دنبال خوشبختی می گردند. آنجا که «مگنا» همچنان لا انگشتی محبوب است و «جی وان»، محبوب نسل پا در هوای هویت نایافته که بین لذت و «اقتصاد نان شبی» گیر کرده اند.

در جنوب شهر مردی زندگی می کند، که هر وقت لب پنجره می رود تا هوایی تازه کند، بوی سیگار مردی با گُرده های چربی زده و عرق گیر چروکیده ای که زیربغل آن به زردی زده و سر کوچه جمله هایی با ترکیب تهوع آوری از کلماتی که به «...کِش» ختم می شوند، تکرار می کند، حالش را به هم می زند و پنجره را می بندد. مردی که پنجره های خانه را با صفحات نیازمندی های همشهری، صفحاتی که برخی از کادرهایش با ماژیک هایلایت فسفری علامت گذاری شده، مسدود می کند و برمی گردد تا در انزوای خانه دنبال هوایی برای تنفس بگردد.

مردی که صبح را با دود گازوئیل مینی بوس های از رده خارجِ شرکت های به گِل نشسته آغاز می کند و در گیر و دار بالا آمدن و نیامدن نفس های خشکیده از بی خوابی شبانه، راهی محل کارش می شود و در محل کار، با آدم هایی روبرو می شود که استعداد عجیبی در بده بستان پاچه دارند.

در جنوب شهر، مرد تنهایی زندگی می کند که گاهی حوصله خودش را ندارد، و وقتی به هم می ریزد، نه به دوستانش تلفن می کند، نه دور همی می رود، نه داد و بیداد راه می اندازد، و نه بلد است ستاره ها را بشمارد؛ فقط به دیوار های خانه ی ماتم زده خیره می شود و لال می شود، هر چه بی حوصله تر می شود، تو دارتر می شود و کمتر حوصله آدم ها را دارد.

در جنوب شهر مرد تنهایی زندگی می کند که وقتی به هم می ریزد، یادش می رود ساعتش را ببندد، یادش می رود که واکس کفش هایش را تازه کند. مردی که وقتی به هم می ریزد، خجالتی تر می شود و هی نگاهش را می دزدد از آدمها، تا مبادا سنگینی حرف های مانده در پشت پلک هایش، یا ماسیدگی لبخند روی لب های خشکیده اش معلوم شود. مردی که شوخی های همیشگی اش یادش می رود، صدایش دورگه می شود و هی بیخودی سرفه می کند، آنقدر که بغض لاکردار، فروخورده شود.

در جنوب شهر مردی زندگی می کند که وقتی به هم می ریزد، یا خیابان ها را هدف می گیرد و خودش را برمیدارد و راه می افتد، و یا لب پنجره را هدف می گیرد و در جیبش دنبال فندکی برای آتش زدن سکوتش می گردد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, | 11:57 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پاتوق مقالات شما