مجهول...

مقصدم کجاست نمیدانم، من محال را در چشمانت میخوانم، محال من اما اوج باور شده بود، آن وقتی که چشمانت تنها خورشید خاور شده بود، این روزها قافیه در شعرهایم نمیگنجد، گناه از من نیست قلمم جز برای تو نمیجنبد، افسوس که عمر روزهای بودنت زود گذشت، بر موهایم حریری از برف نشست، سهم من شاید تبسمی بود در روزهای دور، تبسمی که دل و دین را شکست در پشت این سد بی عبور، سهم من هرچه بود تو را بیش از همیشه امین میدانم، ترا مرکز مهر در زمین میدانم، پس در اوج ناکامی هنوز شاکرم، گرچه در حسرت قطره ای از محبتت چون کویری بایرم، برای آرزو کردن اما دیر شده است، چشم و دلم از تمام جامدات سیر شده است...

***

پیوست: ساقیا نظری کن گرفتارم، مدتهاست که در عشق بیمارم....

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 12 اسفند 1393برچسب:, | 15:16 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پاتوق مقالات شما