ﻫرﭼﯽ ﺍﺯﺵ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺩﺭ ﺟﻮاﺑﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ
گفتم : ﻣَﻨﻮ ﻣﯽ شناسی؟ گفت ﺁﺭﻩ
گفتم : اینجا راحتی ؟ گفت: ﺁﺭﻩ
گفتم : خوشحالی که اینجایی؟ گفت: ﺁﺭﻩ
گفتم: می خوای ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ یه ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺩﻟﺖ واشه ؟!
یه دفه ﺟﯿﻎ و داد و فریاد کرد و گفت ﻧﻪ ! ﻧﻪ ! ﻧﻪ
و رفت یه گوشه پشتش رو کرد بهم و شروع کرد به گریه کردن !!
ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ که از پرستار آسایشگاه پرسیدم گفت : ﺁﺧﻪ با ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻬﻮﻧﻪ گولش زدن و ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ خونه سالمندان
ﺍﯾﻦ ﺳﻮاﻝ رو ﻧﺒاﯾﺪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ!!!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: