خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من!
خدا شعله ای توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت.
خدا لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید.
خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گُر می گرفت.
خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید. می ترسید آتش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد؛ مجنون سر رسید.
مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: