تــــــــــوافـــق
روزگاری در اولیـن صبح عروسی ، زن و شوهـری توافق میکنند
که در را بر روی هیچـکس باز نکنـند .
در همیـن زمان ، پدر و مادرِ پسـر ، زنگِ درِ خانه را به صدا درآوردند .
زن و شوهر نگاهی به همدیگـر
انداختند اما چون از قبل توافـق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکـردند.
ساعتی بعد زنـگ خانه دوباره به صدا درآمد و این بار ، پدر و مادرِ
دختـر پشتِ در بودند.
زن و شوهر نگاهـی به همدیگـر انداختـند .
اشک در چشمانِ زن جمع شده بود و گفـت : نمیـتوانم ببیـنم که
پدر و مادرم پشتِ در باشند و در را به رویشان باز
نکنـم . شوهر مخالفـتی نکرد و در را به رویشان باز کرد .
سالـــها گذشت ... خداونـد به آنها چهار فرزندِ پسر اعطا کرد .
سالِ بعد پنجمـین فرزندشان دختر بود .
پدرِ خانـواده برای تولدِ این فرزند ، بسیار شادی کرد و چند گوسفـند
را سر برید و مهمانیِ مفصلی به راه انداخت .
مردم متعـجبانه از او پرسیدند :
علتِ اینـــهمه شادی و مهمانی دادن چیست ؟
همه این شادی و مهمـانی را برای
تولدِ پسرهایـشان به راه میاندازنـد ...
مـرد به سادگی پاسخ داد ؛ " چـــون این همـــان کسی است که
در را به روی من باز خواهد کـــرد "
سخن روز:دنيا سه روزه
ديروز كه ديگه بر نمي گرده،
امروز كه رو به پايانه،
فردا هم معلوم نيست باشيم يا نه ،
پس تا هستيم ياد هم باشيم...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: